«تقصیر، 32 دقیقه از ماجرا»، «یک رابطه ساده»، «زن در خانه»، «نقش زن»، «هفت شب با مهمانی ناخوانده در نیویورک»، «سیمرغ»، «چمدان» و «شام آخر» از جمله آثار مکتوب او هستند که برخی نیز در داخل و خارج ایران اجرا شدهاند.
«مکس»، «عزیزم من کوک نیستم » و «در شهر خبری نیست، هست!» از فیلمهای کمدیای هستند که آئیش در آنها بازی کردهاست و مجموعه «قطار ابدی» نیز از کارهای تلویزیونی اوست.
متن زیر، حاصل گفتوگوی بلندی با فرهاد آئیش است که با حذف سوالات و تلخیص و ویرایش گفتههای وی، به صورت یادداشت درآمدهاست.
بسیاری از اوقات از من سوال میشود که «کار شما کمدی است یا جدی؟» ؛چنین پرسشی از آنجا ناشی میشود که در فرهنگ ما اصولا به مقوله کمدی با نگاه تحقیر نگریسته میشود.
به همین دلیل چون با دیده تحقیر به کمدی نگاه میکنیم خیلی فرصتطلبانه به کمدی نگاه میکنیم و کمدی را به عنوان یک «وسیله» میپنداریم.
برای من خیلی غمانگیز است که به کمدی نه صرف خودش بلکه بهعنوان یک وسیله نگاه شود. حالا وسیله ممکن است وسیلهای برای کسب درآمد باشد یا برای بیان یکسری مفاهیمی که من هنرمند میخواهم ارائه بدهم و چون کمدی خریدار دارد آن را وسیله قرار میدهم و با آن حرفم را میزنم.
این شکل دوم خیلی در ایران معمول است؛ یعنی هیچکس ابا ندارد از بیان چنین حرفی که « چون من میخواهم حرفم را بزنم و چون مردم امروزه غم و غصه و درد و مشکلات زیاد دارند و دلشان میخواهد بخندند پس به کمدی رو میآورم تا بتوانم حرفم را بزنم» .
به نظر من این مطلب خیلی تحقیرآمیز است؛ قبل از هر چیز برای خود آن هنرمند، چرا که گویی روشهای دیگری هست، منتها «بهناچار» دارد به کمدی رو میآورد.
دوم تحقیرِ مخاطب است. گویی چون فرض شده او استحقاق و گوش شنوای شنیدن حرفهای مهم این هنرمند را ندارد، پس با حربه کمدی پیامها و مفاهیم را به او منتقل میکنند .
مسئله ناخوشایند دیگر، احساس مسئولیتکردن نسبت به جامعه با طنز و کمدی است که این نگاهِ بسیاری از مدیران است؛ به این صورت که مدیران و تصمیمگیران رادیو و تلویزیون و تئاتر و امثال آنها میبینند که مردم خسته و ناراحتند، بعد برای خودشان احساس مسئولیت میکنند که باید مردم را دلشاد کنند و در نتیجه کمدی را تجویز میکنند.
تنها قضیهای که راجع به آن صحبت نمیشود این است که «خود کمدی چیست؟ زیبایی آن چیست؟».با قرارگرفتن چند نت در کنار هم یک موسیقی تشکیل میشود اما هر موسیقیای موسیقی واگنر یا موتسارت نیست؛به همین ترتیب ساختن کمدی هم آسان است اما کیفیت آن در نهایت تعیین کننده اصلی است.
من معتقدم وقتی سلیقه یک جامعه نسبت به کمدی تغییر کند، این یعنی کلا سلیقه فکریاش و زیباشناسیاش و زاویه نگاه مردم آن جامعه به زندگی تغییر کردهاست؛ یعنی من اگر امروز به چیزی بخندم که دیروز نمیخندیدهام، مطمئنا امروز تحول پیدا کردهام.
وقتی که من به طنز بهصورت دیگری نگاه کنم یعنی ساختار ذهنی من تغییر کردهاست.
شما وقتی به تابلویی از پیکاسو نگاه میکنید که یک کوزه است اما پیکاسو آن را از داخل به بیرون نگاه میکند، از لای دستهاش نگاه میکند از زوایای مختلف نگاه میکند، موضوع آن تابلو نیست که اهمیت دارد چون خیلی ها کوزه کشیده اند؛ فرم کار است که تغییر کرده است.
درواقع فرم و ساختار این نقاشی کوزه باعث میشود که منِ بیننده نوع دیگری نگاه بکنم.
من بعد از اینکه چشمم به این تابلو افتاد و این کوزه را دیدم (و به دلم نشست) بعد از این شاید به مسائل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی هم اینگونه نگاه بکنم؛ از زوایای مختلف نگاه بکنم.
پس آن تابلو به صرفِ موضوعش نیست که اهمیت دارد بلکه فرم آن اهمیت دارد و در آنجا فرم تبدیل به محتوا شده است.
چیزی که به نظرم در ایران کم داریم، فرم در کمدی است؛ یعنی اینکه ساختارهای متفاوتی که بتواند طنز بیافریند و باعث شود که چنین ساختاری، ساختار ذهنی مخاطب خود را تحتتاثیر قرار داده و کلا در جامعه یک تغییر و تحول ایجاد کند.
وقتی به ساختار و به فرم کمدی اهمیت داده نشود، در واقع صرفا فقط به آن چیزی اهمیت داده میشود که به ظاهر «محتوا»ست، نه به خود کمدی.
آنگاه یک فیلم کمدی را ما اینگونه ارزشگذاری میکنیم که چه حرفی میزند نه اینکه چه نوع کمدی ارائه میدهد. در چنین حالتی کمدی، به عنوان صرفا محملی برای انتقال موضوع، تبدیل به یک باج میشود؛ مخاطب باج میگیرد و هنرمند باج می دهد.
این طرز تلقی از کمدی و کلا این نوع نگاه به هنر، یک امتیاز منفی برای کل جامعه است.
در غرب انواع کمدی تجربه شده و میشود ولی در ایران صرفا قانون عرضه و تقاضاست که دارد ادامه پیدا میکند؛ یعنی مخاطب نوعی طنز را میشناسد و به آن میخندد و سازنده مجددا آن را به او تحویل میدهد.
حالا در ازای آن یا گیشهاش را پر میکند یا حرف سیاسیاش را میزند یا اینکه به خیال خودش باعث تلطیف جامعه میشود.
در فرهنگ ما یک نوع وسواس نسبت به کلمات وجود دارد که به شدت تئاتر و سینمای ما -بهخصوص تئاتر - را تحتالشعاع قرار داده است؛ یعنی کلام فاخر خیلی اهمیت دارد بهخصوص که ما یک فرهنگ کلامی هستیم مثل آلمانیها. تئاتر ما خیلی براساس ادبیات غیرتئاتری شکل گرفته است.
همین وسواس به کلمه است که با خودش وسواس به «معناگرایی» را هم میآورد. چون ما در کشوری بوده ایم که سالها دیکتاتوری بوده و نمیشده راحت حرف زد، حرفزدن خیلی مهم است.
با اینحال من فکر میکنم که بهصورت بالقوه جامعه ما آمادگی عبور از این معناگرایی و گرایش به اصالت دادن به فرم را دارد .
الان بچههای 8-7 ساله پشت کامپیوتر مینشینند و گیمهایی را بازی میکنند و انیمیشنهایی را میبینند که یک ذهن بسیار فعال و سریع میخواهد و درعینحال چشم میخواهد بیش از آنکه گوش بخواهد.
این باعث میشود که این نسل خواهناخواه این پتانسیل را داشته باشد. این نسل خواه ناخواه در آینده خواستههایی خواهد داشت که اگر هنرمند داخلی نتواند او را ارضاء کند خود به خود به سمت هنرمند خارجی گرایش پیدا میکند. الان هم که پنجره به خارج باز است.
بنابراین رقابت اصلی ما در بسیاری از هنرها و از جمله در زمینه کمدی در دو سه دهه آینده با هنرمندانی خواهد بود که با فرمهای بسیار گوناگون و جذابی کار ارائه می دهند.
برای رقابت در چنین عرصهای باید از دام معناگرایی بیرون آمد و گندهگویی را رها کرد.
منظورم این است که این توقع کنونی که باعث میشود منِ هنرمند، سعی کنم فیلسوف و جامعهشناس و روانشناس و قهرمان هم باشم و در کنار آن خط قرمز را رد بکنم تا بتوانم مقبول جامعه واقع شوم و به عنوان پیشرو مطرح بشوم، محو شود.
به نظر می آید یکی از بزرگترین مشکلات ما در زمینه کم توجهی به فرم و تاکید بر معناگرایی دولتیبودن رسانه رادیو و تلویزیون و نفوذ شدید و بسیار زیاد آن بر سایر رسانههاست.
دولت وقتی بزرگ میشود و وقتی پول مردم را میگیرد و برایشان خرج میکند خود را متولی هم میداند.
متولی همیشه روی مفهوم تاکید دارد نه روی فرم. بخش خصوصی هم کمرمقتر از آن است که بتواند فرمهای جدید را تجربه کند. ما بیش از هر چیز الان به ریسکهای کلان نیاز داریم.
در حالی که پرفروشترین فیلمها هم پولی برای سازندهاش نمیآورد، چرا فیلم بسازد؟ و حالا که میسازد چرا نوآوری بکند؟ دوبارهسازی و دوبارهسازی کلیشههای کمدی مثل خوردن یک آب است که مانده است؛ درست است که تشنگی را برطرف میکند ولی ضررهای دیگر دارد و روح را تازه نمیکند.
ما نیاز به چیزهای تازه داریم و چیزهای تازه در حرفهای تازه نیست.
چرا جنبشی مثل جنبش شعر نو در ایران بهوجود میآید؟ چون در ساختار شعر کهن حرفهای مدرن و امروزی جا نمیگیرد؛ یعنی با همه عظمتی که حافظ و سعدی و فردوسی دارند، باز میبینیم که ما به یک فرم و یک زبانی نیاز داریم که جدید باشد و در فاصله اندکی دهها هزار شاعر نو بهوجود میآید.
وقتی همهچیز بهسرعت حرکت میکند، فرم متناسب با آن سرعت هم مورد نیاز است. ما این را در فرهنگمان درمورد داستان و رمان و نقاشی و تقریبا درمورد تمام هنرها قبول میکنیم ولی وقتی به سینما میرسیم- که مسئله عرضه و تقاضای مالی آن اهمیت پیدا میکند-کار لنگ می شود.
نیما یوشیج میگفت شعر کهن ما خیلی تفصیلیست؛ ما نیاز داریم که شعرمان تصویری شود. شما اگر به یک شعر کهن نگاه کنید معمولا میبینید یکسری کلمات است که این کلمات در کنار هم معنایی را ایجاد میکند و تفسیر موضوعی است.
ولی نیما آن را تصویری میکند. فرهنگ ما خیلی فرهنگ گوشیای است؛ چشمی نیست؛یعنی ما دانستههایمان را یا به وسیله گوش از این و آن دریافت میکنیم یا اگر هم به وسیله چشم دریافت میکنیم از طریق خواندن است که باز مثل دریافت گوشی است؛ یعنی باز انگار یک نفر دارد به ما چیزی میگوید.
بعضی اوقات هنگام تدریس که دانشجویانم را میفرستادم به خیابان یا به یک محیط عام و از آنها میخواستم نگاه کنند و چیزهایی را که میبینند بنویسند و توضیح دهند، اصلا تواناییهایشان را از دست میدهند ولی وقتی که بهصورت آبستره و انتزاعی قرار است حرف بزنند حرفهای خیلی بزرگی میزنند.
چشم خیلی مقوله مهمی است؛ یعنی اینکه ما ببینیم و بتوانیم از چیزهایی که میبینیم یکسری نتایج را استخراج کنیم.
آن موقع خیلی بیشتر متعلق به خود ماست تا زمانی که گوش میکنیم. وقتی که گوش میکنید مفهومی را بهصورت کلی آن قرض میگیرید؛ فقط کافی است آن را مثل سرمایهای که در بانک میگذارید در ذهنتان بگذارید و این پولهایی که در کنار همدیگر قرار میدهید برای شما سود میآورند.
ولی اینها همه انتزاعی است.در هنری مثل کمدی «نان بازوی خود را خوردن» یعنی این؛ یعنی اینکه – در کنار خواندن- با چشم نگاه بکنی و بفهمی.
سینما و تئاتر ما هنوز تفصیلی است و تصویری نیست. بسیاری از کارهای فاخر براساس کلام و معناست که فاخر تلقی می شوند نه براساس تصویر و وقتی صحبت از تصویر فاخر میشود فقط ظاهر زیبا به نظر میآید.
مثل وقتی که تصویربرداری از یک منظره زیبا و باشکوه تصویر بگیرد که باز هم در اینجا تصویر یک وسیله است؛ همانطور که کمدی یک وسیله است.
به نظر من فیلمهایی که در تاریخ سینما باقی مانده و کلاسیک شدهاند فیلمهایی هستند که قهرمانانشان یا بهصورت خودآگاه یا بهصورت ناخودآگاه در ذهن مخاطب نمادی از انسان بودهاند.
من این را به کمدی بسط میدهم. بسیار فرق است بین آن کمدی ای که هدفش مسخره کردن یک عده آدم است، تا آن کمدی ای که ما در آن به انسان و در نهایت به خودمان بخندیم.
وودی آلن یکی از آن کمدینهایی است که به خودش میخندد. البته او قبل از اینکه فیلم بسازد هم این کار را میکرده است؛ یعنی میرفت و روی سن میایستاد و شروع میکرد به مضحکهکردن و شوخیکردن و خندیدن به خودش، اما به طوری که مخاطبی که آنجا نشسته میتواند 5 دقیقه به وودی آلن بخندد ولی بعد از یک مدت مجبور میشود با او همذاتپنداری کند و او هم مجبور میشود به خودش بخندد.
بهنظر من این فاخر است، نه خندیدن به یک عنصر سیاسی. آن فاخر نیست، فحش است. این خندیدن به خود باعث میشود که منِ مخاطب در نهایت نگاهی به بشر بیندازم؛ یعنی به نمادی از بشر تبدیل میشوم؛ پس در این صورت من به نوع بشر میخندم، به یک موقعیت کلی میخندم.
اینجاست که درواقع یک نگاه فلسفی به قضیه است ورای مسائل سیاسی و اجتماعی با کمدی به وجود میآید.
به خاطر می آورم اولین باری که فیلمی از وودی آلن دیدم، همه در سالن سینما به آن میخندیدند ولی من بهشدت ترسیدم و وقتی از سینما بیرون آمدم بهشدت ملتهب بودم؛ به خاطر اینکه یکسری مشکلات روانی و ضعفهای شخصیتی که وودی آلن با کاراکتر خودش نشان داده بود، مثل نبودن اعتماد به نفس، نامتعادلبودن روان، مشکلات جنسی و غیره، یک بخشی از آنها را بهصورت ناخودآگاه در خودم میدیدم و فکر میکردم یک مشکل بزرگ دارم و خودم نمیدانم چیست.
فکر میکردم شاید به روانکاو نیاز دارم و مدتی طول کشید تا توانستم از این مهلکه خودم را نجات بدهم؛ درصورتی که من هم در حین فیلم خندیده بودم، اما درواقع ، کمدی چشم و ذهن من را به خودم منعطف کرده بود.
فکر میکنم خندیدن به دیگران و مضحکهکردن دیگران خیلی آسان است. یک کمدیساز بهآسانی میتواند یکسری آدمها را چه در سطح جامعه، چه در سطح سیاسی، چه در سطح نژادی و قومی، با یکسری ضعفها بهوجود بیاورد و آنها را مضحکه کند.
اما این کارکردی خلاف کارکرد والایی که ذکر شد، خواهد داشت؛ یعنی اگر آن نوع کمدی در نهایت به من و به نوع انسان برمیگردد و باعث می شود که بیشتر روی خودم تامل کنم، این نوع کمدی در حد جوکهایی است که مثلا برای قومیت ها درست میکنند و وقتی به آنها میخندم ، در واقع برای این است که فراموش کنم خودم چه موجودی هستم .